سالﻫﺎ پیش دانشمندی زندگی میکرد که توانستهﺑﻮد سرزمینﻫﺎی خشکی را بشناسد. آرزو داشت دریاها را هم بشناسد. اما نمیدانست چگونه میتواند این کار را انجام دهد. پس از فکر کردن بسیار موفق شد یک قایق بسازد. سوار قایق شد. سفر دانشمند در دریا شروع شد. در میان راه، دریا طوفانی شد. یکی از موجﻫﺎی دریا کشتی او را شکست. دانشمند غرق شد.
پیش از آن که دانشمند سوار قایق شود، یک شاخه گل سرخ هدیه گرفتهﺑﻮد. وقتی طوفان آمد، باد گلبرگﻫﺎی گل سرخ را جدا کرد؛ و در آب انداخت. تا پیش از آن، هیچ کس ماهی قرمزی در دریا ندیدهﺑﻮد. هر کدام از گلبرگﻫﺎی آن گل تبدیل به یک ماهی قرمز کوچک شد.
ماهیﻫﺎی قرمز بزرگ شدند. دریا برای ماهیﻫﺎی قرمز، داستان مردی را تعریف میکرد که با یک شاخه گل سرخ آمده بود، و آرزوی شناختن دریا را داشت. ماهیﻫﺎﻯ قرمز مرد دانشمندی را ندیده ﺑﻮدند؛ اما خیلی دوست داشتند ببینند. دریا به ﺁنﻫﺎ گفت، اگر میخواهید، بروید نزدیک ساحل تا آدمﻫﺎ شما را ببینند. آنﻫﺎ شما را میگیرند و به شهر میبرند. هر کودکی که شما را ببیند، آرزوی دیدن دریا را پیدا ﻣﻲکند.
- ۰ نظر
- ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۲۰