علی حاجیاکبری : از جذابیتهای این داستان به ویژه برای نقاشان و هنرمندان تجسمی، اشارههایی است به روشها، تکنیکها، ابزار و وسایل، و باریکبینیهای نقاشانهی ورمیر. در ضمن، تصویری هم از هلند اواسط قرن هفدهم ترسیم میشود که جذابیت خود را دارد.
سال ۱۶۶۴ میلادی. هلند شمالی. شهر دلف. محلهی کاتولیکها. تقاطع خیابان لانگن دایک و مولن پورت. خانهای دو طبقه با اتاقی در زیر شیروانی. محل کار و زندگی ورمیر. نقاشی که دقت و وسواس بسیار زیادی دارد. او نسبت به کارگاهش بسیار حساس است. به هیچ کس اجازه نمیدهد وارد آن شود؛ حتی همسرش کاتارینا! کارگاه در طبقهی دوم جای گرفته است. آن جا هم باید مانند اتاقهای دیگر، تمیز شود. اما تانکی، مستخدم خانه اجازهی ورود ندارد. ورمیر دنبال کسی میگردد که بتواند بدون تغییر جای وسایل، نظافت کند. چون هر تغییر جزئی، مدل نقاشی او را به هم میریزد. اما چه کسی میتواند؟
ضمنا ورمیر به تازگی عهدهدار ریاست اتحادیهی سنت لوک شده، که برای حمایت از نقاشان است؛ این سمت چندی پیش بر عهدهی یک نقاش کاشی بود. خانهی این نقاش زحمتکش خیلی از خانهی ورمیر دور نیست. چندی پیش انفجاری در کارخانهی کاشیسازی چشمانش را از او گرفت. از آن پس، زندگی او و خانوادهاش به سختی میگذرد.
این گِرِت است؛ دختر او. گرت جای وسایل خانه را ثابت نگه میدارد، تا پدرش بتواند با لمس کردن، هر چیزی را پیدا کند.
نقاش کاشی فکر میکند با مهارتی که دخترش در حفظ کردن جای وسایل پیدا کرده، میتواند مستخدم مناسبی برای ورمیر باشد و با کار در خانهی او به تامین هزینههای زندگیشان کمک کند. ...
تریسی شوالیه نویسندهای آمریکایی است. ذهن او از سالها پیش درگیر چهرهی گرت بوده و احساسهای متضادی را در آن میدیده است. کنجکاوی شوالیه نسبت به داستانهای نهفته در پس این چهره، او را به زادگاه ورمیر کشاند تا بیشتر بداند. او با دانستههای اندکی که دربارهی ورمیر و این تابلو به دست آورد، نوشتن را شروع کرد. دختری با گوشوارهی مروارید یک روایت ادبی است که از تخیل و احساس، بهرهی فراوانی برده. صحبتهای شوالیه در این باره بسیار گویاست. با این حال خواندن آن برای دوستداران روایتهای تاریخی نیز لطفی دارد؛ چرا که میتوان نمونهای از وحدتبخشیدن به مستندات پراکنده و منسجمکردنشان در قالب یک داستان را مشاهده کرد.
از جذابیتهای این داستان به ویژه برای نقاشان و هنرمندان تجسمی، اشارههایی است به روشها، تکنیکها، ابزار و وسایل، و باریکبینیهای نقاشانهی ورمیر. در ضمن، تصویری هم از هلند اواسط قرن هفدهم ترسیم میشود که جذابیت خود را دارد.
به گوشههایی از این داستان توجه کنید.
« - نمیدانی او کیست؟
- نه.
- آن تابلویی را که چند سال پیش در تالار شهرداری دیدیم یادت میآید؟ همان که فون روی ون بعد از خریدنش آن را به نمایش گذاشته بود؟ منظرهای از دلف در رتردام و در دروازههای اسکیدام. با آسمانی که فضای زیادی از تابلو را پوشانده بود و آفتاب روی بعضی از ساختمانها افتاده بود.
- و رنگ با ماسه مخلوط شده بود تا دیوارهای آجری و سقفها ناهموار به نظر برسد، و سایههای بلندی در آب بود، و آدمهای ریزی در ساحل نزدیک به ما.
- خودش است.
کاسهی چشم پدرم گشاد شد، انگار هنوز چشم داشت و دوباره به تابلو نگاه میکرد.
آن را خوب به خاطر داشتم، به یاد آوردم که بارها در همان نقطه ایستاده بودم و هرگز ذلف را به شکلی که نقاش دیده بود، ندیده بودم.
- آن مرد فون روی ون بود؟
پدر خندید.
- حامیاش؟ نه، نه، دخترم، او خود نقاش بود، ورمیر. ...»
« در طی دو روز اولی که در خانهی خیابان لانگن دایک کار میکردم او را ندیده بودم. گاهی اوقات صدایش را میشنیدم. روی پلهها، در سالن، وقتی که با فرزندانش میخندید یا به نرمی با کاتارینا صحبت میکرد. شنیدن صدایش این احساس را به من میداد که گویی در لبهی تاریک یک کانال راه میروم و از قدمهایم مطمئن نیستم. ...»
دو ترجمه از این داستان در بازار موجود است. یکی از طاهره صدیقیان که انتشارات کتابسرای تندیس آن را چاپ کرده و متنهای بالا از آن انتخاب شدهاند. نشر چشمه هم ترجمهی دیگری را که گلی امامی انجام داده، منتشر کرده است.