نویسنده کتابش را باز کرد. تاری از صفحهﻯ باز شده رویید؛ و به آسمان رفت. با نگاهش تار را که در میان ابرها ناپدید ﻣﯽشد دنبال کرد. حال ﻣﯽتوانست به این ریسمان آسمانی چنگ بزند و بالا رود.
اما دیوی قیچی به دست آمد؛ پرسید ﻧﻤﯽخواهی محاسنی داشته باشی تا زیبا شوی؟ و همه تو را دوست بدارند؟ و تحسین کنند؟ مثل نویسندهﻫﺎی مشهور؟ او هم محاسن را دید؛ و چشمش را به آن چه بالای ابرها بود بست.
مرد ابرنشین به حالش گریست؛ صدای گریهﺍش به زمین رسید؛ و قلب هر شنوندهﺍی را به درد آورد.
- ۰ نظر
- ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۲۳