مردی زرهپوش، نشسته بر پشت اسبی تیزرو، در یک دشت سبز و پهناور، از حرکت بازایستاده؛ نیزهی چوبی بلندی در دست دارد. نگاه خیره اش روی خط عمود کوچکی بر افق مانده. اما آن خط چیست؟ احتمالا اژدهایی که با حرارت نفسهایش خون کشاورزان را به جوش آورده؛ و شاهزاده خانم را ربوده. شوالیه نقاب کلاهخودش را پایین میکشد، و با یک ضرب، اسب را به تاختوتاز وامیدارد، تا علفهای بلند دشت که در فاصلهی مستقیم بین او و اژدها روییدهاند لگدکوب شوند.
این مرد را میشناسید؟ در دنیای امروز او چهرهی شناختهشدهای دارد. حضور مرزیاش در دنیای ما او را در موقعیت جالبتوجهی قرار داده؛ مردی که در مرز دو دنیا ایستاده؛ و پس از ورود به عصر جدید، همچنان در پی اژدها میگردد. اژدهای او اما موجود دیگری از همان عصر است. اژدهایی که او در پی از پای در آوردنش میتازد، ساختهی دست یکی از همان روستاییانی است که برای نجات مزارعشان از حرارت دهان اژدها به او نامه نوشتهاند؛ انگار نامه دیر به دست این شوالیهی جوانمرد رسیده؛ چون در هنگام رویارویی با مزرعه، دیگر اثری از اژدها و روستاییان و مرد آسیابانی که اژدها را ساختهبود نمیبیند. تنها چیزی که از آنان به یادگار مانده بود، همان اژدهای آجری با بادبانهای گردان بود؛ اژدهایی که بنا بود به جای به آتشکشیدن مزارع، به شکوفاشدنشان کمک کند؛ و با تکمیل کار باد، گندمها را در سفر پیشرویشان به اهتزاز درآورد.
برخی ساختوسازهای بشر در جهت تکمیل کار طبیعت (ابر و باد و مه و خورشید و فلک) صورت میگرفتهاند؛ و چیزی را به آن تحمیل نمیکنند؛ شاید به همین خاطر باشد، که آسیابهای بادی دوستداشتنی به نظر میرسند.