پای نامه صد و چهل هزار امضا بود.
نوشته بود: "برای آمدنت آمادهایم و دیگر با والیان شهر نماز نمیخوانیم".
نوشته بود: "میوهها رسیده و باغها سبز شده. منتظرت هستیم".
نامه در دستهایش. وسط بیایان روبروی سپاهی که راهش را بسته بودند ایستاد:
"کسی را کشتهام خونش را بخواهید؟ مالی را بردهام؟ کسی را زخمی کردهام؟".
بیدلیل هلهله کردند.
گفت: " مردم کوفه مرا دعوت کردهاند. این نامهها ...".
صداهای بیمعنا و نامفهوم درآوردند تا صدایش نرسد.
جلوتر آمد تا صورتهایشان را ببیند و ناگهان ساکت شد:
"شبث ابن ربعی؟! حجار ابن اجبر؟! قیس ابن اشعث؟!"