کوچیک که بودیم!
یادش به خیر! تقریبا بازی هر روزمون اون هم تو دو نوبت صبح و عصر، خونه سازی بود!
هرچی بالش و پشتی و کمد کوچیک و چادر نماز مامان و حتی گاهی دوچرخه! داشتیم میاوردیم و روی هم سوار می کردیم و خونه می ساختیم باهاشون. در داشت. پنجره داشت. اتاق داشت. یادمه مامان میامد مهمونی خونه مون! میامد و اون زیر جا می شد و معمولا با خودش مثلا شیرینی میاورد خونهی جدید ما و گاهی تا یه ساعتی هم می موند!
خلاصه دنیایی داشتیم برای خودمون!
دخترها احتمالا خاله بازی می کردن و خیلی سودای سقف بالای سر نداشتن اما ما از همون اول تو فکر یه سقف بودیم بالای سرمون!
خدا هم تو کاسه مون گذاشت. الان که خرس گنده شدیم! :) هنوز هم داریم بازی می کنیم و خونه می سازیم و تو فکر یه سقفیم!
آخدا! یعنی ما تو این سه دهه هنوز مناسب هیچ کار دیگه نشدیم!؟ بگذریم....
-------
تمام کیف و حالش به این بود که ما می ساختیم.
حالا امروز میان و برای بچه های کوچولو خونه ی آماده می سازن!
هر چند یه ذره از خونههای بچگی ما با کیفیت تره، اما اونا کجا و این ها کجا....
یه دیوار اون خونه ها رو به کل اینا نمی دم :(