- ۲ نظر
- ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۰
قریب به نه ماه از آخرین پست انتشاری یانوندیزاین میگذرد! و دقیقتر قریب به یک سال از کم فعالیت شدن و خسته شدن یانوندیزاین!
یانوندیزاین تا پیش از این یک سال، با جامعه بزرگ و علاقهمندی از حوزه طراحی ، معماری و هنر آمیخته شده بود. خیلیها در سالهای ۸۶ که فقط به فرستادن ایمیلهای گاهبهگاه دیزاین به صندوق ایمیلی معدودی از دوستان ورودی ۸۵ دانشگاه هنرم مشغول بودم تا همین آغاز سال ۹۶ ، کم کم روزانه با ایمیل روزنامه یانوندیزاین، سیر اینترنتی خودشان در جهان هنر و طراحی را شروع میکردند. خیلیها ابراز لطف فراوانی را در این سالها به تیم فعال یانوندیزاین ابراز کردهاند و همین خیلیها و بسیاری که منتقدانه و تیزبین همیشه ما را مدنظر داشتند، عمده انرژی و انگیزه پیشبرد حرکت یانوندیزاین بودند.
واقعیت آن است که مسائلی شخصی برای یکسالی این حرکت را متوقف کرد... اما عمده انگیزهای که این سالها پشت یانوندیزاین بود و اتفاقات خوبی که پیرامون آن در سالهای گذشته افتاده بود مانع آن میشد که به کل یانوندیزاین را فراموش کنیم....
ما به امید خدا از امروز یعنی ابتدای اردیبهشت ۹۷ دوباره با انگیزه شروع خواهیم کرد. با هم از جهان هنر و طراحی خواهیم دید.... روزانه و پابهپای تحولاتی که در پیرامون ماست.
صبح یک روز گرم تابستانی با تابش خورشید بر صورتش بیدار شد. دو دستش را در آب برکه فرو برد. گرمای هوا آزارش ﻣﻲداد. مشتی آب به صورتش پاشید. به تصویر مواج خود که بر آب افتاده بود خیره شد.
صدای شلیک بلندی او را از جا پراند. برگشت تا نگاهی به پشت سر بیندازد. یک دیو بود؛ سلاحی در دست داشت. سرش را به حالت پیشین برگرداند تا او هم اسلحهﺍش را بردارد. اما نگاهش قبل از آن که اسلحه را که روی زمین بود پیدا کند، تصویر خودش را بر آب پیدا کرد. تصویر آن قدر جذاب شده بود که سرباز، دیو و اسلحه و گرمای آزاردهندهﻯ هوا، همه را فراموش کرد. احساس ﻣﻰکرد در حال فرورفتن در آب خنک یک برکه است. پس آرام گرفت و به تصویر دایرهﻯ سرخی که در حال گسترده شدن بر پهنهﺍﻯ سبز بود خیره شد.
دیو به تصویر خود در آینه نگاه ﻣﻰکند؛ و لبﺧﻨﺪ ﻣﻰزند. هر روز پیش از آن که به دنبال کاری برود، پشت میزش ﻣﻰنشیند، و خود را برای کار آن روز آماده ﻣﻰﻛند.
دیو قصهﻯ ما ﻣﻰخواهد متناسب با کار امروزش خود را بیاراید. برای همین به نوارهای باریک و بلند کاغذی، که از ورﻗﻪﻫﺎی کتابﻫﺎی آسمانی بریده شده باشد، و همﭼﻨﯿﻦ مقداری چسب احتیاج دارد. نوارها قبلا با مهارت بالایی تهیه شده. حالا فقط باید با ظرافت آنﻫﺎ را به صورت خود بچسباند، تا ظاهرش را فریبا کند. پس از پایان مرحلهﻯ چهرهﭘﺮدازی، دیو با رضایت به خود نگاه ﻣﻰکند.
نوبت به برداشتن وسایل و حرکت به سمت محل کار است. دیو نگاهی به کمد وسایلش ﻣﻰاندازد. در قفسهﻫﺎ ابزار گوناگونی به چشم ﻣﻰخورد؛ تور، قیچی، تبر، اره، ... . اما انگار هیچﻛﺪامشان آن وسیلهﺍی نیست که برای امروز ﻣﻰخواهد. چشمش ﻣﻰﺍفتد به یک فانوس؛ و یک کتاب. لبﺧﻨﺪ ﻣﻰزند. کتاب و فانوس را برﻣﻰدارد و به راه ﻣﻰافتد.
انسانﻫﺎ به نور احتیاج دارند. و ﻧﻤﻰتوانند بدون آن زندگی کنند؛ حتی انسانﻫﺎی تنبلی که بیرون رفتن از خانه برایشان سخت است. چنین انسانﻫﺎیی گرفتار عذاب درونی ﻣﻰشوند. و این عذاب همان چیزی است که آنﻫﺎ را با دیوهایی مثل دیو داستان ما پیوند ﻣﻰزند.
شاید حدس زده باشید که دیو ما، امروز چهﻛﺎره است. یک آرامشﺩهنده؛ یک آسانﻛﻨﻨﺪه؛ و یک تسکینﺩهندهﻯ عذاب درونی. پیش از آن که تنبلﻫﺎ سختی بیرون رفتن از خانه را به خود بدهند، با فانوس به خانهﻯ آنﻫﺎ ﻣﻰرود، تا نیازشان را به نور برآورده کند؛ و باری را از دوششان بردارد.
نویسنده کتابش را باز کرد. تاری از صفحهﻯ باز شده رویید؛ و به آسمان رفت. با نگاهش تار را که در میان ابرها ناپدید ﻣﯽشد دنبال کرد. حال ﻣﯽتوانست به این ریسمان آسمانی چنگ بزند و بالا رود.
اما دیوی قیچی به دست آمد؛ پرسید ﻧﻤﯽخواهی محاسنی داشته باشی تا زیبا شوی؟ و همه تو را دوست بدارند؟ و تحسین کنند؟ مثل نویسندهﻫﺎی مشهور؟ او هم محاسن را دید؛ و چشمش را به آن چه بالای ابرها بود بست.
مرد ابرنشین به حالش گریست؛ صدای گریهﺍش به زمین رسید؛ و قلب هر شنوندهﺍی را به درد آورد.
واله و شیدا و حیران پروانهﻫﺎ بود؛ به بال رنگارنگشان نگاه ﻣﻲکرد.
قلممو و رنگ را برداشت، تا خود را بر اساس طرح بال آنﻫﺎ نقاشی کند. کار دشوار و خستهﻛﻨﻨﺪهﺍی بود. پروانهﻫﺎ «خسته نباشید ﻣﻲگفتند.» با این که در فراقشان چون شمع ﻣﻲسوخت، داشت کمﻛﻢ شبیه آنﻫﺎ ﻣﻲشد.
یک بار که از نقاشی خسته شده بود، دیوی تور به دست آمد. گفت: چرا خود را خسته ﻣﻲکنی؟! بیا. من یادت ﻣﻲدهم چگونه پروانهﻫﺎ را شکار کنی. ﺁنﻫﺎ را بگیر؛ در شیشهﻱ مربا بینداز؛ روی طاقچه بگذار؛ و از دیدنشان شاد باش. او گفت: اما ... . دیو گفت: مگر ﻧﻤﻲخواهی به وصالشان برسی؟ بیا ... .
پروانهﺍی را در تور انداخت. پروانه ترسید؛ گفت: چه ﻣﻲکنی؟! این گونه به وصالم ﻧﻤﻲرسی. به بالﻫﺎیم نگاه کن. خود را بر اساسشان نقاشی کن؛ پروانه شو. اگر من را در شیشهﻱ مربا بیندازی چند روزی بیشﺗﺮ زنده ﻧﻤﻲمانم! اما او ﻧﻤﻲخواست سختی نقاشی را بکشد؛ این بود که شکار پروانهﻫﺎ شد.
آن قدر شکارشان شد که خود دیوی شد تور به دست؛ دیگر نه تنها پروانهﻫﺎ را دوست نداشت، قلبش هر پروانهﺍی را پس ﻣﻲزد.
مسابقه شروع شده؛ بین آقای آدم و آقای دیو. در هر نوبت، یکی از بازیکنان مهرهی خود را در صفحه میگذارد. هر وقت دو مهرهﻯ همرنگ در یک امتداد قرار گیرند، مهرههای غیرﻫﻢرنگ بینشان را هم با خود یکﺭنگ میکنند.
فرشتههایی مهربان ﻣﻰگویند: آقای آدم! آرزوی ما پیروزی شماست. توجه کنید؛ تنها مهم نیست که مهرههای سفیدی بیاورید؛ باید حواستان باشد که مهرههای سفید را در کدام خانه قرار میدهید؛ از بسیاری مهرههای سفید، شاد و از بسیاری مهرههای سیاه، غمگین نباشید؛ ... .
حتی در این بازی نشانههایی هست؛ برای آنان که... .
وقتی انسانی مرد شود، پدر ﻣﻰشود. وقتی پدری بزرگ شود، فرزندانش زیاد ﻣﻰشوند؛ خیلی زیاد؛ امتی ﻣﻰشوند؛ گسترده در طول تاریخ و عرض جغرافیا.
وقتی مردی انسان شود، بال در ﻣﻰآورد؛ و وقتی بچهﺩار شد بالﻫﺎیش بلند ﻣﻰشود؛ خیلی بلند؛ آن قدر که اگر همهﻯ بچهﻫﺎیش را زیر بال و پر بگیرد، باز هم جا برای بقیه هست.
وقتی انسانی بال درآورد، پرواز ﻣﻰکند؛ بالا ﻣﻰرود؛ آن قدر بالا که با فرشتگان همﻧﺸﯿﻦ ﻣﻰشود؛ آن قدر با آنﻫﺎ ﻣﻰنشیند که از نفسشان ملول ﻣﻰشود؛ بالاتر ﻣﻰپرد؛ آﻥ قدر بالاتر که بزرگﺗﺮین فرشتهﻫﺎ هم به او ﻧﻤﻲرسند.
وقتی دیوها چنین انسان بالابلندی را ببینند، حسادت ﻣﻲکنند؛ آن قدر که ﻣﻲخواهند او را پایین بکشند؛ اما دستشان به او ﻧﻤﻲرسد. ﻣﻲروند سراغ بچهﻫﺎیش؛ و شاخﻫﺎیشان را در قلب آنﻫﺎ فروﻣﻲکنند؛
چون تنها اینﮔﻮنه ﻣﻲتوانند بال پدر را زخمی کنند.