واله و شیدا و حیران پروانهﻫﺎ بود؛ به بال رنگارنگشان نگاه ﻣﻲکرد.
قلممو و رنگ را برداشت، تا خود را بر اساس طرح بال آنﻫﺎ نقاشی کند. کار دشوار و خستهﻛﻨﻨﺪهﺍی بود. پروانهﻫﺎ «خسته نباشید ﻣﻲگفتند.» با این که در فراقشان چون شمع ﻣﻲسوخت، داشت کمﻛﻢ شبیه آنﻫﺎ ﻣﻲشد.
یک بار که از نقاشی خسته شده بود، دیوی تور به دست آمد. گفت: چرا خود را خسته ﻣﻲکنی؟! بیا. من یادت ﻣﻲدهم چگونه پروانهﻫﺎ را شکار کنی. ﺁنﻫﺎ را بگیر؛ در شیشهﻱ مربا بینداز؛ روی طاقچه بگذار؛ و از دیدنشان شاد باش. او گفت: اما ... . دیو گفت: مگر ﻧﻤﻲخواهی به وصالشان برسی؟ بیا ... .
پروانهﺍی را در تور انداخت. پروانه ترسید؛ گفت: چه ﻣﻲکنی؟! این گونه به وصالم ﻧﻤﻲرسی. به بالﻫﺎیم نگاه کن. خود را بر اساسشان نقاشی کن؛ پروانه شو. اگر من را در شیشهﻱ مربا بیندازی چند روزی بیشﺗﺮ زنده ﻧﻤﻲمانم! اما او ﻧﻤﻲخواست سختی نقاشی را بکشد؛ این بود که شکار پروانهﻫﺎ شد.
آن قدر شکارشان شد که خود دیوی شد تور به دست؛ دیگر نه تنها پروانهﻫﺎ را دوست نداشت، قلبش هر پروانهﺍی را پس ﻣﻲزد.