صبح یک روز گرم تابستانی با تابش خورشید بر صورتش بیدار شد. دو دستش را در آب برکه فرو برد. گرمای هوا آزارش ﻣﻲداد. مشتی آب به صورتش پاشید. به تصویر مواج خود که بر آب افتاده بود خیره شد.
صدای شلیک بلندی او را از جا پراند. برگشت تا نگاهی به پشت سر بیندازد. یک دیو بود؛ سلاحی در دست داشت. سرش را به حالت پیشین برگرداند تا او هم اسلحهﺍش را بردارد. اما نگاهش قبل از آن که اسلحه را که روی زمین بود پیدا کند، تصویر خودش را بر آب پیدا کرد. تصویر آن قدر جذاب شده بود که سرباز، دیو و اسلحه و گرمای آزاردهندهﻯ هوا، همه را فراموش کرد. احساس ﻣﻰکرد در حال فرورفتن در آب خنک یک برکه است. پس آرام گرفت و به تصویر دایرهﻯ سرخی که در حال گسترده شدن بر پهنهﺍﻯ سبز بود خیره شد.