دلش برای آسمان تنگ شده بود.
پنجره را باز کرد. باد صبا ﻣﻰوزید. جسم کوچک و لطیفی صورتش را نوازش داد؛ پر سیمرغ؛
هدیهﺍی از باد صبا؛ شاید هم از سیمرغ!
نامهﻯ سیمرغ را از روی طاقچه برداشت؛ « ای پرندگان من که بال خود را پرپر کردهﺍید...»
دلش پر کشید. باید به بیمارستان ﻣﻰرفت؛
شاید بتواند دوباره آواز پر فرشتهگان را بشنود.