کجاست پسربچهﺍی که با شمشیر و اسب چوبی بر ﮊنرالﻫﺎیی که در نقششان غرق شدهﺍﻧﺪ بتازد؛
و آنان را بیدار کند، که در صحنهﻯ نمایشیم؛
و تنها باید نقشمان را خوب بازی کنیم.
- ۲ نظر
- ۱۹ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۵۶
قریب به نه ماه از آخرین پست انتشاری یانوندیزاین میگذرد! و دقیقتر قریب به یک سال از کم فعالیت شدن و خسته شدن یانوندیزاین!
یانوندیزاین تا پیش از این یک سال، با جامعه بزرگ و علاقهمندی از حوزه طراحی ، معماری و هنر آمیخته شده بود. خیلیها در سالهای ۸۶ که فقط به فرستادن ایمیلهای گاهبهگاه دیزاین به صندوق ایمیلی معدودی از دوستان ورودی ۸۵ دانشگاه هنرم مشغول بودم تا همین آغاز سال ۹۶ ، کم کم روزانه با ایمیل روزنامه یانوندیزاین، سیر اینترنتی خودشان در جهان هنر و طراحی را شروع میکردند. خیلیها ابراز لطف فراوانی را در این سالها به تیم فعال یانوندیزاین ابراز کردهاند و همین خیلیها و بسیاری که منتقدانه و تیزبین همیشه ما را مدنظر داشتند، عمده انرژی و انگیزه پیشبرد حرکت یانوندیزاین بودند.
واقعیت آن است که مسائلی شخصی برای یکسالی این حرکت را متوقف کرد... اما عمده انگیزهای که این سالها پشت یانوندیزاین بود و اتفاقات خوبی که پیرامون آن در سالهای گذشته افتاده بود مانع آن میشد که به کل یانوندیزاین را فراموش کنیم....
ما به امید خدا از امروز یعنی ابتدای اردیبهشت ۹۷ دوباره با انگیزه شروع خواهیم کرد. با هم از جهان هنر و طراحی خواهیم دید.... روزانه و پابهپای تحولاتی که در پیرامون ماست.
کجاست پسربچهﺍی که با شمشیر و اسب چوبی بر ﮊنرالﻫﺎیی که در نقششان غرق شدهﺍﻧﺪ بتازد؛
و آنان را بیدار کند، که در صحنهﻯ نمایشیم؛
و تنها باید نقشمان را خوب بازی کنیم.
پادشاه از پنجرهﻯ قصرش به منظومهﻯ خورشیدی ما نگاه ﻣﻲکرد. چشمش به زمینمان که خورد آب از دهانش سرازیر شد. به دانشمندانش گفت، من برای شام آن کرهﻯ سبز و آبی را ﻣﻲخواهم.
شب که شد، دانشمندان، کرهﻯ سبز و آبی را که با مشقت به دست آوردﻩ بودند، گذاشتند روی میز شام.
پادشاه هم شمعی را که خداوند در قلب دانشمندان روشن کرده بود، بر سر میزش گذاشت؛
و بعد از خوردن شام، با انگشتانی که به خاطر لیسیدن خیس شده بود، خاموششان کرد.
مسابقه شروع شده؛ بین آقای آدم و آقای دیو. در هر نوبت، یکی از بازیکنان مهرهی خود را در صفحه میگذارد. هر وقت دو مهرهﻯ همرنگ در یک امتداد قرار گیرند، مهرههای غیرﻫﻢرنگ بینشان را هم با خود یکﺭنگ میکنند.
فرشتههایی مهربان ﻣﻰگویند: آقای آدم! آرزوی ما پیروزی شماست. توجه کنید؛ تنها مهم نیست که مهرههای سفیدی بیاورید؛ باید حواستان باشد که مهرههای سفید را در کدام خانه قرار میدهید؛ از بسیاری مهرههای سفید، شاد و از بسیاری مهرههای سیاه، غمگین نباشید؛ ... .
حتی در این بازی نشانههایی هست؛ برای آنان که... .
دلش برای آسمان تنگ شده بود.
پنجره را باز کرد. باد صبا ﻣﻰوزید. جسم کوچک و لطیفی صورتش را نوازش داد؛ پر سیمرغ؛
هدیهﺍی از باد صبا؛ شاید هم از سیمرغ!
نامهﻯ سیمرغ را از روی طاقچه برداشت؛ « ای پرندگان من که بال خود را پرپر کردهﺍید...»
دلش پر کشید. باید به بیمارستان ﻣﻰرفت؛
شاید بتواند دوباره آواز پر فرشتهگان را بشنود.
دشمنان محیط زیست مترسکی را در سرزمین کلاغﻫﺎ گذاشتند؛ تا کلاغﻫﺎ بترسند و از آن جا بروند. مترسک اخم میکرد.
کلاغها به مترسک حمله میکردند؛ و آن قدر به او نوک زدند تا حفرهﺍی در وسط بدنش پیدا شد. مترسک هم دیگر از اخم کردن خسته شده بود. وقتی مترسک به کلاغها لبخند زد، آنها گلی را در حفرهﻯ قلبش کاشتند.
حالا همهی آنها شادند.