پادشاه از پنجرهﻯ قصرش به منظومهﻯ خورشیدی ما نگاه ﻣﻲکرد. چشمش به زمینمان که خورد آب از دهانش سرازیر شد. به دانشمندانش گفت، من برای شام آن کرهﻯ سبز و آبی را ﻣﻲخواهم.
شب که شد، دانشمندان، کرهﻯ سبز و آبی را که با مشقت به دست آوردﻩ بودند، گذاشتند روی میز شام.
پادشاه هم شمعی را که خداوند در قلب دانشمندان روشن کرده بود، بر سر میزش گذاشت؛
و بعد از خوردن شام، با انگشتانی که به خاطر لیسیدن خیس شده بود، خاموششان کرد.