هر روز صبح از شهر بیرون میرفتم؛ و به سمت باغ فیلسوف به راه میافتادم، تا بتوانم سر درسش حاضر شوم. برای رفتن از شهر به آن باغ دو مسیر وجود داشت. راه کوتاهتری که از پایین تپهها میگذشت؛ و راه بلندتری که از روی تپهها و از دامنهی کوهها عبور میکرد.
من همیشه از جادهی پایین تپهها میرفتم. در مسیرم از مقابل یک ساختمان قدیمی عبور میکردم؛ ساختمان پیری که وقتی از برابرش میگذشتم، با دهان باز و چشمان خستهاش به من خیره میماند. کمی بعد از آن به یک رودخانه میرسیدم. جریان آب بسیار شدید بود، طوری که نمیتوانستم از میان آن بگذرم. اما پلی روی آن ساخته بودند، که عبور را ممکن میکرد.
چند روزی، مسئلهای ذهنم را درگیر کرده بود. هر چه فکر میکردم، به پاسخی نمیرسیدم. از جستوجوی راه حل خسته شده بودم. یک بار که ناامیدانه به دنبال جواب میگشتم، پل شکستهای را در برابر خود یافتم؛ و رود خروشانی را که راهم را به سوی باغ-مدرسه سد میکرد. طوفان پل را شکسته بود. چارهای نداشتم، جز آن که خود را به راه بالایی برسانم. وقتی برای اولین بار در آن مسیر قدم گذاشتم، فهمیدم، میتوانم، همهی چیزهایی را که قبلا میدیدم، به گونهی دیگری ببینم. به یاد آوردم، قبلا همیشه در راه، با بنای فرسودهای ملاقات میکردم. سرم را که به سمت جادهی پایینی گرداندم تجربهی غریبی را از سر گذراندم؛ نگاهم با پنجرههای یک آشنای قدیمی گره خورد. در حالی که به هم خیره شده بودیم، از مقابلش گذشتم. اما این بار دهان هر دوی ما باز مانده بود. انگار به راز تازهای از یک دوست قدیمی پی برده باشم؛ و او من را در گذر از سالها همراهی محرم اسرار خود یافتهباشد. اما آن چه که آن دیدار را برایم بهیادماندنی میکند، اتفاقی است، که بعدا متوجهش شدم. مسئله حل شدهبود. در آن لحظه، به جای آن مسئله، مسئلههای دیگری، به همراه یک تصمیم پیش من حاضر بودند. (مسئلهی مادر از دنیا رفته بود؛ و مسئلههای فرزند با چشمان معصومشان، چشمبهراه حل بودند.) وقتی به مدرسه رسیدم، پیش از آن که فیلسوف درس را آغاز کند، پرسیدم، استاد، غیر از آن دو راه معروف، برای آمدن از شهر به باغ خودتان، چه مسیرهای دیگری را میشناسید؟