- ۰ نظر
- ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۲۱
قریب به نه ماه از آخرین پست انتشاری یانوندیزاین میگذرد! و دقیقتر قریب به یک سال از کم فعالیت شدن و خسته شدن یانوندیزاین!
یانوندیزاین تا پیش از این یک سال، با جامعه بزرگ و علاقهمندی از حوزه طراحی ، معماری و هنر آمیخته شده بود. خیلیها در سالهای ۸۶ که فقط به فرستادن ایمیلهای گاهبهگاه دیزاین به صندوق ایمیلی معدودی از دوستان ورودی ۸۵ دانشگاه هنرم مشغول بودم تا همین آغاز سال ۹۶ ، کم کم روزانه با ایمیل روزنامه یانوندیزاین، سیر اینترنتی خودشان در جهان هنر و طراحی را شروع میکردند. خیلیها ابراز لطف فراوانی را در این سالها به تیم فعال یانوندیزاین ابراز کردهاند و همین خیلیها و بسیاری که منتقدانه و تیزبین همیشه ما را مدنظر داشتند، عمده انرژی و انگیزه پیشبرد حرکت یانوندیزاین بودند.
واقعیت آن است که مسائلی شخصی برای یکسالی این حرکت را متوقف کرد... اما عمده انگیزهای که این سالها پشت یانوندیزاین بود و اتفاقات خوبی که پیرامون آن در سالهای گذشته افتاده بود مانع آن میشد که به کل یانوندیزاین را فراموش کنیم....
ما به امید خدا از امروز یعنی ابتدای اردیبهشت ۹۷ دوباره با انگیزه شروع خواهیم کرد. با هم از جهان هنر و طراحی خواهیم دید.... روزانه و پابهپای تحولاتی که در پیرامون ماست.
معماران MVRDV در همکاری با گروه خانهی رویایی دهکدهای را در مانهایم آلمان بازطراحی کردهاند. آنها این مجموعه را که پیشتر پادگان نظامیان بوده با توجه به تایپولوژی پیشین آن و البته با نگاهی جدید به نحوهی همسایگیها طراحی کردهاند. خانههای جدید با حفظ الگوی مجموعهی پیشین دچار تغییر ابعاد و گاهی تغییر کارکرد شدهاند.
نگاه جالب طراحان به نوع زندگی در این مجموعهی روستامانند، موجب شده تا تمامی اتوموبیلها به تراز زیرین منتقل شود و در عوض این فضای محدود شهری به دویدن کودکان و راه رفتن ساکنان اختصاص بیابد. آنها همچنین هر یک از خانهها را متناسب با ساکنانش طراحی کرده و برای افزایش تعامل در این مجموعه، تیپهای مختلف زندگی را در نزدیکی یکدیگر قرار دادهاند.
در طرح MVRDV ضمن اینکه یک الگوی فرمی به شیوههای گوناگون توسعه یافته است، میتوان ترکیبی از زندگی و معماری شهر و روستا را توامان مشاهده کرد.
هر روز صبح از شهر بیرون میرفتم؛ و به سمت باغ فیلسوف به راه میافتادم، تا بتوانم سر درسش حاضر شوم. برای رفتن از شهر به آن باغ دو مسیر وجود داشت. راه کوتاهتری که از پایین تپهها میگذشت؛ و راه بلندتری که از روی تپهها و از دامنهی کوهها عبور میکرد.
من همیشه از جادهی پایین تپهها میرفتم. در مسیرم از مقابل یک ساختمان قدیمی عبور میکردم؛ ساختمان پیری که وقتی از برابرش میگذشتم، با دهان باز و چشمان خستهاش به من خیره میماند. کمی بعد از آن به یک رودخانه میرسیدم. جریان آب بسیار شدید بود، طوری که نمیتوانستم از میان آن بگذرم. اما پلی روی آن ساخته بودند، که عبور را ممکن میکرد.
چند روزی، مسئلهای ذهنم را درگیر کرده بود. هر چه فکر میکردم، به پاسخی نمیرسیدم. از جستوجوی راه حل خسته شده بودم. یک بار که ناامیدانه به دنبال جواب میگشتم، پل شکستهای را در برابر خود یافتم؛ و رود خروشانی را که راهم را به سوی باغ-مدرسه سد میکرد. طوفان پل را شکسته بود. چارهای نداشتم، جز آن که خود را به راه بالایی برسانم. وقتی برای اولین بار در آن مسیر قدم گذاشتم، فهمیدم، میتوانم، همهی چیزهایی را که قبلا میدیدم، به گونهی دیگری ببینم. به یاد آوردم، قبلا همیشه در راه، با بنای فرسودهای ملاقات میکردم. سرم را که به سمت جادهی پایینی گرداندم تجربهی غریبی را از سر گذراندم؛ نگاهم با پنجرههای یک آشنای قدیمی گره خورد. در حالی که به هم خیره شده بودیم، از مقابلش گذشتم. اما این بار دهان هر دوی ما باز مانده بود. انگار به راز تازهای از یک دوست قدیمی پی برده باشم؛ و او من را در گذر از سالها همراهی محرم اسرار خود یافتهباشد. اما آن چه که آن دیدار را برایم بهیادماندنی میکند، اتفاقی است، که بعدا متوجهش شدم. مسئله حل شدهبود. در آن لحظه، به جای آن مسئله، مسئلههای دیگری، به همراه یک تصمیم پیش من حاضر بودند. (مسئلهی مادر از دنیا رفته بود؛ و مسئلههای فرزند با چشمان معصومشان، چشمبهراه حل بودند.) وقتی به مدرسه رسیدم، پیش از آن که فیلسوف درس را آغاز کند، پرسیدم، استاد، غیر از آن دو راه معروف، برای آمدن از شهر به باغ خودتان، چه مسیرهای دیگری را میشناسید؟
با توسعهی تبادلات تصویری و خو گرفتن مردم به آن، نوع نگاه و سلیقهی جامعه نیز دستخوش تغییر شده است. نمونهی این تغییر ذائقه را میتوان در تحول اساسی دکور و ظاهر بعضی هیئات مذهبی مشاهده کرد. در دو سه سال اخیر تبِ داشتن دکوری زیبا در هیئات بزرگ آغاز شد و کم کم مجالس کوچکتر نیز در پی اجرای ظاهری متفاوت برای فضای خود برآمدند. هیئات بزرگتر برای ایجاد جذابیت بیشتر برای جوانان و بعضی به دلیل پخش تلویزیونی و یا تصاویری که از مجلس ضبط میشد، انگیزهی مضاعفی برای این کار داشتند تا جایی که بعضی به خرجهای سنگین میلیونی روی آوردند. حرکتی که شاید آغازش را بتوان در بعضی هیئات هنری جست، در این چند سال نتایج جالبی را رغم زده که بعضی مثبت است و بعضی جای نقد جدی دارد.
غالب این دکورها به تصویری گرافیکی و چاپ شده پشت سر مداح و سخنران خلاصه میشوند و در بعضی این تصاویر در ادامهی فضای تکیه نیز امتداد مییابند. بعضی از طرحها فراتر رفته و در فضای سن، عناصری ساخته شده قرار دادهاند که تعدادی از آنها به اینستالیشن نیز نزدیک شده است. آنهایی که به این فن آشناتر بودهاند نورپردازی هدفمندی را اجرا کرده و باقی بدون طراحی، نور فضا را تامین کردهاند. البته با درک بهتری از عناصر هنری میان مردم و هیئات رفته رفته گروههای بزرگتر میتوانند به فکر هویتی بصری برای کل مجموعهی خود باشند و برای تعریف هویت ظاهری خود نیازی به تابلوهای غولپیکر و خرجهای آنچنانی نداشته باشند.
اگرچه همهی ما دوست داریم با تمام توان به ساحت سیدالشهدا (ع) ابراز ارادت کنیم و آنها هم از ما خواستهاند که برایشان زینت باشیم، اما نباید به انگیزههای فرعی در وادی رقابت و پزهای شخصی بیفتیم. ضمن اینکه هر کدام از هیئات مذهبی، چه خانهای کوچک در یک روستا، چه مجموعهای بزرگ در دل شهر اقتضائاتی دارد و لزومی به یکشکل بودن همهی آنها نیست.
« شما اینجا هستید! ». این شعار یک مجموعه از زیورآلات است که قسمتی از نقشههای شهری را بر روی آن تراشیدهاند. این مجموعه در دو قالب انگشتر و گردنبند تولید شده که تنها شبکهی راهها را بر روی خود حفظ کرده و تودههای ساختمانی از آن خارج شده است. نقشههای شهری به دلیل روابط منطقی میان مسیرها به هندسهای خاص میرسد که هنرمند از آن به عنوان بافت محصولاتش استفاده کرده است. تالیا ساری به صورت توامان از ساخت دیجیتال و هنر دست بهره برده و انگشترهایی به اندازهی یک بند انگشت و نقشههایی مربعی شکل را ساخته است.
جای این سوال باقی است که چرا در چند سال اخیر تعداد محصولات اینچنینی بالا رفته است؟ مثلا پیراهنهایی که بر آن نام یک شهر نقش بسته و افراد میخواهند به دیگران ثابت کنند که این شهر مال آنهاست. بازیابی ظاهری هویت شاید یکی از انگیرههای این تلاش است. به خصوص آیا در مورد این طرح و طراح اسرائیلی آن میتوان نقش اثبات هویت جعلی و غصبی را از انگیرههای محتمل دانست؟
«رفتن تا آسمان» نام یک اینستالیشن است که میخواهد سر ما را کمی به سمت بالا بچرخاند. در دنیایی که همهی جاذبههایش انسان را در عرض و در سطح به دنبال خود میکشد، شاید گاهی مجبور شویم با یک تلنگر هنری به بالا اشاره کنیم و یادمان بیاید که برای زمین خلق نشدهایم..
بوروفسکی این مسیر عمودی خود را در شهرهای مختلفی اجرا کرده است. به خصوص در شهرهای بزرگ و شلوغتر مثل نیویورک و سئول، این اینستالیشن معنایی دیگر پیدا میکند. انگار که ساختمانهای بلند خط آسمان را بالا کشیدهاند و این انسانها سعی در رهایی از حصارشان دارند. بوروفسکی مجسمههای مصمم خود را، با فولاد ضد زنگ و رزین ساخته است.
شهرها با بزرگی و شلوغی خود عملا موجب ندیدهشدن همه چیز میشوند. و این خود یکی از وجوه مهم غیرانسانی تلقی کردن شهرهای بزرگ است. یک کسب و کار موفق در دل شهر بزرگ هم مجبورست خود را فریاد بزند یا به نحوی از میان شلوغی ها سر بیرون بیاورد. طراحان تبلیغاتی (و +) برای تبلیغ رستوران در فضای شهری با استفاده از بیش از ۳۰ هزارمتر ریسمان و نورپردازی خاص، یک آبشار تمام قد را طراحی کردهاند که از پنجرههای ساختمان رستوران به روی سر عابران میریزد. به این ترتیب در شلوغیهای شهر به دنبال ایجاد یک تمرکز بصری قوی برای مخاطب بودهاند تا او را به سمت رستوران بکشانند.
حتما شما هم احساس ناامنی ناشی از تعدد تبلیغات شهری را در شهرهای بزرگ کشور به ویژه تهران بزرگ خوب درک کردهاید. انگار از زمین و آسمان شما را محاصره کرده باشند.
شهرداری تهران در اقدامی درست و اصولی ده روزی تمام بنرهای تبلیغاتی شهر تهران را خالی کرد و همه را به آثار هنری اختصاص داد. بنرهایی سفید که به نحوههای مختلف - و گاهی نه چندان مناسب - روی هر کدام یک یا چند اثر هنری نقش بسته بود. فارغ از نقدهای مختلفی که به این کار شد، از نصب غیراصولی آثار تا ابعاد تا حتی برخی به ایرانی نبودن برخی آثار نقد داشتند و ..... به زعم ما حرکت شهرداری تهران در این حجم وسیع بینهایت تقدیرپذیر بود. شهروندان برای ده روز توانستند نفس بکشند و حتی تهران زیبا را تجربه کنند! بس که تبلیغات تجاری تمام چشم و ذهن ما را در سرتاسر روز پر کرده است. اتفاقا آشنایی با هنر جهان در کنار میراث عظیم هنر ایران نیز کار ارزشمندی بود که در این کمپین رخ داد.
سالﻫﺎ پیش دانشمندی زندگی میکرد که توانستهﺑﻮد سرزمینﻫﺎی خشکی را بشناسد. آرزو داشت دریاها را هم بشناسد. اما نمیدانست چگونه میتواند این کار را انجام دهد. پس از فکر کردن بسیار موفق شد یک قایق بسازد. سوار قایق شد. سفر دانشمند در دریا شروع شد. در میان راه، دریا طوفانی شد. یکی از موجﻫﺎی دریا کشتی او را شکست. دانشمند غرق شد.
پیش از آن که دانشمند سوار قایق شود، یک شاخه گل سرخ هدیه گرفتهﺑﻮد. وقتی طوفان آمد، باد گلبرگﻫﺎی گل سرخ را جدا کرد؛ و در آب انداخت. تا پیش از آن، هیچ کس ماهی قرمزی در دریا ندیدهﺑﻮد. هر کدام از گلبرگﻫﺎی آن گل تبدیل به یک ماهی قرمز کوچک شد.
ماهیﻫﺎی قرمز بزرگ شدند. دریا برای ماهیﻫﺎی قرمز، داستان مردی را تعریف میکرد که با یک شاخه گل سرخ آمده بود، و آرزوی شناختن دریا را داشت. ماهیﻫﺎﻯ قرمز مرد دانشمندی را ندیده ﺑﻮدند؛ اما خیلی دوست داشتند ببینند. دریا به ﺁنﻫﺎ گفت، اگر میخواهید، بروید نزدیک ساحل تا آدمﻫﺎ شما را ببینند. آنﻫﺎ شما را میگیرند و به شهر میبرند. هر کودکی که شما را ببیند، آرزوی دیدن دریا را پیدا ﻣﻲکند.