پرسید اجازه ﻣﻰدهید گوشهﻯ دامانتان را ببوسم؟
پاسخ شنید، پایین برو؛ برایم یک شاخه گل بچین، تا به سر بزنم؛ شاید آن وقت!
باید بازﻣﻰگشت. به سختی پایین رفت. گلی چید. بوییدش. چه بوی خوبی داشت!
ﻣﻰتوانست دوباره بالا رود. اما بوی گل خیلی سرمستﻜﻨﻨﺪه بود؛ آن قدر که به خود گفت، فرصت دارم؛ بگذار گل دیگری را هم ببویم.
این را بعد از بوییدن هر گل به خود گفت. فراموش کرد که برای همیشه فرصت ندارد. حتی آن ریسمان آسمانی و سودایی را که در سر داشت فراموش کرد.
یک روز صبح که از خواب بیدار شد، دید همهﻯ گلستان در آتش ﻣﻰسوزد. و از آن روز تا همین حالا دارد گل آتش ﻣﻰچیند؛ چیدنی که با سوزش همراه است.
بیایید برایش دعا کنیم، آن تار آسمانی را که همچنان آویخته است به یاد آورد.