نابغهﻯ شهر من ﻣﻰگفت،
هر وقت در مسئلهﺍی درﻣﻰمانم، کاسهﻯ سرم را برﻣﻰدارم و به خانهﻯ او ﻣﻰروم. خانهﺍش سقف ندارد؛ نه که سقف نداشته باشد، سقف ش آسمان است. کاسهﻯ سرم را رو به آسمان ﻣﻰگیرم. و تعظیم ﻣﻰکنم. آن گاه است، که از آسمان، کاسه را پر ﻣﻰکنند. بلند ﻣﻰشوم. و به خاک ﻣﻰﺍفتم. با سری پر شر و شور به خانه بازﻣﻰگردم.
نابغهﻯ شهر من، آن قدر از آسمان، شراب آورده، که نسلﻫﺎ سرمستی کنند؛ و باز هم شراب باقی بماند.