- ۲ نظر
- ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۳۱
قریب به نه ماه از آخرین پست انتشاری یانوندیزاین میگذرد! و دقیقتر قریب به یک سال از کم فعالیت شدن و خسته شدن یانوندیزاین!
یانوندیزاین تا پیش از این یک سال، با جامعه بزرگ و علاقهمندی از حوزه طراحی ، معماری و هنر آمیخته شده بود. خیلیها در سالهای ۸۶ که فقط به فرستادن ایمیلهای گاهبهگاه دیزاین به صندوق ایمیلی معدودی از دوستان ورودی ۸۵ دانشگاه هنرم مشغول بودم تا همین آغاز سال ۹۶ ، کم کم روزانه با ایمیل روزنامه یانوندیزاین، سیر اینترنتی خودشان در جهان هنر و طراحی را شروع میکردند. خیلیها ابراز لطف فراوانی را در این سالها به تیم فعال یانوندیزاین ابراز کردهاند و همین خیلیها و بسیاری که منتقدانه و تیزبین همیشه ما را مدنظر داشتند، عمده انرژی و انگیزه پیشبرد حرکت یانوندیزاین بودند.
واقعیت آن است که مسائلی شخصی برای یکسالی این حرکت را متوقف کرد... اما عمده انگیزهای که این سالها پشت یانوندیزاین بود و اتفاقات خوبی که پیرامون آن در سالهای گذشته افتاده بود مانع آن میشد که به کل یانوندیزاین را فراموش کنیم....
ما به امید خدا از امروز یعنی ابتدای اردیبهشت ۹۷ دوباره با انگیزه شروع خواهیم کرد. با هم از جهان هنر و طراحی خواهیم دید.... روزانه و پابهپای تحولاتی که در پیرامون ماست.
واله و شیدا و حیران پروانهﻫﺎ بود؛ به بال رنگارنگشان نگاه ﻣﻲکرد.
قلممو و رنگ را برداشت، تا خود را بر اساس طرح بال آنﻫﺎ نقاشی کند. کار دشوار و خستهﻛﻨﻨﺪهﺍی بود. پروانهﻫﺎ «خسته نباشید ﻣﻲگفتند.» با این که در فراقشان چون شمع ﻣﻲسوخت، داشت کمﻛﻢ شبیه آنﻫﺎ ﻣﻲشد.
یک بار که از نقاشی خسته شده بود، دیوی تور به دست آمد. گفت: چرا خود را خسته ﻣﻲکنی؟! بیا. من یادت ﻣﻲدهم چگونه پروانهﻫﺎ را شکار کنی. ﺁنﻫﺎ را بگیر؛ در شیشهﻱ مربا بینداز؛ روی طاقچه بگذار؛ و از دیدنشان شاد باش. او گفت: اما ... . دیو گفت: مگر ﻧﻤﻲخواهی به وصالشان برسی؟ بیا ... .
پروانهﺍی را در تور انداخت. پروانه ترسید؛ گفت: چه ﻣﻲکنی؟! این گونه به وصالم ﻧﻤﻲرسی. به بالﻫﺎیم نگاه کن. خود را بر اساسشان نقاشی کن؛ پروانه شو. اگر من را در شیشهﻱ مربا بیندازی چند روزی بیشﺗﺮ زنده ﻧﻤﻲمانم! اما او ﻧﻤﻲخواست سختی نقاشی را بکشد؛ این بود که شکار پروانهﻫﺎ شد.
آن قدر شکارشان شد که خود دیوی شد تور به دست؛ دیگر نه تنها پروانهﻫﺎ را دوست نداشت، قلبش هر پروانهﺍی را پس ﻣﻲزد.
آقای حافظی در عالم ذهن زندگی ﻣﻲکند. شغلش عکاسی است؛ از هر آن چه آدمﻫﺎ بیابند. او در خانه یک آلبوم دارد؛ پر از عکسﻫﺎیی که گرفته.
آقای حافظی همیشه عکسﻫﺎیش را در اختیار آقای خیالی -که یک هنرمند تکهﭼﺴﺒﺎن است- ﻣﻲگذارد. آقای خیالی با کمک چسب و قیچی از عکسﻫﺎ تصاویری رویایی خلق ﻣﻲکند؛ و در همان آلبوم ﻣﻲگذارد.
هر وقت آدمﻫﺎ خسته، درمانده یا غمگین ﺷﻮند، آقای حافظی یکی از تصاویر رویایی آلبومش را به آنﻫﺎ نشان میﺩهد، تا شادی از قلبشان لبریز شود.
کجاست پسربچهﺍی که با شمشیر و اسب چوبی بر ﮊنرالﻫﺎیی که در نقششان غرق شدهﺍﻧﺪ بتازد؛
و آنان را بیدار کند، که در صحنهﻯ نمایشیم؛
و تنها باید نقشمان را خوب بازی کنیم.
پادشاه از پنجرهﻯ قصرش به منظومهﻯ خورشیدی ما نگاه ﻣﻲکرد. چشمش به زمینمان که خورد آب از دهانش سرازیر شد. به دانشمندانش گفت، من برای شام آن کرهﻯ سبز و آبی را ﻣﻲخواهم.
شب که شد، دانشمندان، کرهﻯ سبز و آبی را که با مشقت به دست آوردﻩ بودند، گذاشتند روی میز شام.
پادشاه هم شمعی را که خداوند در قلب دانشمندان روشن کرده بود، بر سر میزش گذاشت؛
و بعد از خوردن شام، با انگشتانی که به خاطر لیسیدن خیس شده بود، خاموششان کرد.
علی حاجیاکبری: برایان لاوسون، در این کتاب، به مفهوم طراحی پرداخته؛ و سعی در روشنﺗﺮ شدن آن دارد. طراحی چیست؟
مسابقه شروع شده؛ بین آقای آدم و آقای دیو. در هر نوبت، یکی از بازیکنان مهرهی خود را در صفحه میگذارد. هر وقت دو مهرهﻯ همرنگ در یک امتداد قرار گیرند، مهرههای غیرﻫﻢرنگ بینشان را هم با خود یکﺭنگ میکنند.
فرشتههایی مهربان ﻣﻰگویند: آقای آدم! آرزوی ما پیروزی شماست. توجه کنید؛ تنها مهم نیست که مهرههای سفیدی بیاورید؛ باید حواستان باشد که مهرههای سفید را در کدام خانه قرار میدهید؛ از بسیاری مهرههای سفید، شاد و از بسیاری مهرههای سیاه، غمگین نباشید؛ ... .
حتی در این بازی نشانههایی هست؛ برای آنان که... .
وقتی انسانی مرد شود، پدر ﻣﻰشود. وقتی پدری بزرگ شود، فرزندانش زیاد ﻣﻰشوند؛ خیلی زیاد؛ امتی ﻣﻰشوند؛ گسترده در طول تاریخ و عرض جغرافیا.
وقتی مردی انسان شود، بال در ﻣﻰآورد؛ و وقتی بچهﺩار شد بالﻫﺎیش بلند ﻣﻰشود؛ خیلی بلند؛ آن قدر که اگر همهﻯ بچهﻫﺎیش را زیر بال و پر بگیرد، باز هم جا برای بقیه هست.
وقتی انسانی بال درآورد، پرواز ﻣﻰکند؛ بالا ﻣﻰرود؛ آن قدر بالا که با فرشتگان همﻧﺸﯿﻦ ﻣﻰشود؛ آن قدر با آنﻫﺎ ﻣﻰنشیند که از نفسشان ملول ﻣﻰشود؛ بالاتر ﻣﻰپرد؛ آﻥ قدر بالاتر که بزرگﺗﺮین فرشتهﻫﺎ هم به او ﻧﻤﻲرسند.
وقتی دیوها چنین انسان بالابلندی را ببینند، حسادت ﻣﻲکنند؛ آن قدر که ﻣﻲخواهند او را پایین بکشند؛ اما دستشان به او ﻧﻤﻲرسد. ﻣﻲروند سراغ بچهﻫﺎیش؛ و شاخﻫﺎیشان را در قلب آنﻫﺎ فروﻣﻲکنند؛
چون تنها اینﮔﻮنه ﻣﻲتوانند بال پدر را زخمی کنند.