عجیب است! ولی تو یک آسمان داری! آسمانی بزرگﺗﺮ از آسمانی که ﻣﻰشناسیم! برای به دست آوردنش یک سکه هم نپرداختهﺍی! از روز اول، این آسمان، آسمان تو بوده!
عجیب است! ولی تو در زیر کلاهت یک آسمان داری! ﻣﻰتوانی هر جا بخواهی، آن را با خودت ببری!
خوب است آدم یک آسمان داشتهﺑﺎشد. از دار دنیا اگر تنها یک کلاه داشتهﺑﺎشی، که آسمانت را در زیر آن نگه داری کافی است. آن وقت، نداشتن هیچ چیز تو را غمگین نخواهد کرد. هر وقت خسته و درمانده شوی، هر وقت تنها و فقیر شوی، هر وقت غم و ترس به سراغت آیند، آسمانت را از زیر کلاه درمیﺁوری؛ پیش چشمانت ﻣﻰگذاری. به عمقش چشم ﻣﻰدوزی. در چنین مواقعی، باید منتظر پرندهﺍی باشی. شاید پایین بیاید، و به دانهﺍی که در منقار دارد، مهمانت کند. شاید هم آن قدر بزرگ باشد، که تو را با خود بالا ببرد. آن بالا دیدنیﺗﺮ است!
این آسمان با تو به دنیا آمد. اول خیلی کوچک بود؛ به اندازهﻯ یک دانه! بعد انفجار بزرگی رخ داد! و آسمان شروع به بزرگ شدن کرد. شاید وقتی پرندهﺍی وارد آن شد این انفجار به وقوع پیوست.
اول آن را نمیدیدی، تا یک روز پرندهﺍی گفت: بر زندهﺍی تکیه کن که ﻧﻤﻰمیرد! پرسیدی، تو کیستی؟ گفت پرندهﺍی از آسمان تو. به بالا نگاه کردی. اما پرندهﺍی در آسمان نبود. گفتی تو کجایی؟ من که در آسمان پرندهﺍی نمیﺑﻴﻨﻢ! گفت: سعی کن خوب نگاه کنی. چشمانت را بستی. صدا دوباره گفت، خوب گوش کن. صدا از زیر کلاهت ﻣﻲآمد. چشمانت بسته بود. کلاه را برداشتی. پلکﻫﺎیت را بر هم فشردی. چشمانت را که باز کردی، آسمان را دیدی.