یکی از دوستانمان لباسش را جا گذاشت؛ و رفت.
مگر در آسمان چه دید که نتوانست بماند؟! شاید خودش را. حتما در این عمر کوتاه آن قدر زیبا شده بود، که وقتی فرشتهﺍی آینهﺍی را در برابرش گرفت، از دیدن خودش به وجد آمد؛ و لباسش را که پرواز را برایش دشوار ﻣﻲکرد، فراموش کرد.
ای کاش ما هم مانند او زیبا شویم؛ و آمادهﻯ پرواز در آسمانﻫﺎ.
او، که سعی ﻣﻲکرد نشان دهد ما ﻣﻲتوانیم، پاداشش را گرفت؛ نشانش دادند، که ﻣﻲتواند؛ و توانست مرز آسمانی بلندتر را درنوردد.
اما یک روز، او دوباره بازﻣﻲگردد. و امیدوارم در آن روز همهﻯ ما بتوانیم.